یه روز یه دختره یه پسره را تو خیابون میبینه و عاشقش میشه به هر دری میزنه که با
پسره دوست میشه پسره اولش عشقشو باور نمیکنه ولی بعدها پسره هم دل میده
به دختره خلاصه سالها میگذره و این دو با هم بزرگ میشند پسره یه روز به دختره
میگه اگه من مردم چیکار میکنی دختره اشک تو چشماش جمع میشه و با مکث زیاد
میگه خدا نکنه منم میمیرم بعد دختره میگه اگه من مردم تو چیکار میکنی پسره
جواب نمیده ! خلاصه میگذره پسره یه فکری به سرش میزنه و با کمک دوستان و
خانواده صحنه سازی مرگ پسره را میکنند خلاصه پسره را خاک میکنند و بعد همه
که از سر خاکش رفتند دختره با یه شاخه روز قرمز میاد میندازه و میره پسره پشت
درخت داشته نگاهش میکرده بعد چند روز خبر میرسه که دختره با یه پسر دیگه
دوست شده پسره دلش میشکنه وغمگین بوده که دست زمونه میخوره و دختره
میمیره خاکش میکنند و بعد از اینکه همه رفتند پسره با یه دسته رز سفید میاد سر
مزارش و میگه یادته گفتی اگه من بمیرم تو چیکار میکنی؟ و من چیزی جوابت ندادم
حالاوقت جوابه این کارو میکنم این رزای سفیدو با خون خودم قرمز میکنم منم کنارت
میمیرم